در روزهائی که دلم شکسته بود یاد حرف های پدر ژپتو به پینوکیو افتادم که می گفت:
پینوکیو! چوبی بمان
آدم ها سنگی اند، دنیایشان قشنگ نیست
..........................................................................................
دلم یک غریبه میخواهد که بیاید بنشیند فقط سکوت کند و من هی حرف بزنم و بزنم و بزنم...
تا کمی کم شود این همه بار! بعد بلند شود و برود... انگار نه انگار
نبود ، پیدا شد...آشنا شد، دوست شد... مهر شد، گرم شد...
عشق شد، یار شد... تار شد،بد شد...رد شد، سرد شد....
غم شد،بغض شد... اشک شد، آه شد...دور شد، گم شد...
قرارمان یک مانور کوچک بود!
قرار بود تیرهای نگاهت ، مشقی باشد.اماببین ، یک جای سالم بر قلبم نمانده است.
حرف هایم پر از خیال است، ته خیال هایم پر از ترس است و ترسم ، پر از تو !
تو که در انتهای دو خط موازی خیال هایم ، به دنبال بی نهایت می گردی، ته خیال هایم همیشه تو هستی و من می ترسم...
دوستت دارم
|